بدان خداوند از هر چیزی آگاه است.
بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن
کرده بود؛ فریب میفروخت . مردم دورش جمع شده بودند،
هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند .
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت،
جاهطلبی و .....هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی
میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی
پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشانرا.
شیطان ازاینکه بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد.
دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید وگفت: من کاری
با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و
آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را
مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمهاخودشان
دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد وگفت:
البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن.
زیرکی و ایمان، آدم را نجاتمیدهد. اینها سادهاند و
گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدممیآمد. حرفهایش اما شیرین بود.
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت وگفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای
عبادت افتاد که لا بهلای چیزهای دیگر بود.
دور ازچشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
باخودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از
شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریببخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزینبود. جعبه عبادت از دستم
افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم،
فریب. دستمرا روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن
را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمامراه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه
خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردشرا بگیرم. عبادت
دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به
میدان رسیدم،شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام
شد،بلندشدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که
صدای قلبم...همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین رابوسیدم.
.
بهشکرانه قلبی که پیدا شدهبود.